تازه های سایت

کد مطلب: 39454
23. آبان 1398 - 8:23

به گزارش پایگاه خبری  تحلیلی گرو، حمید داوود آبادی نویسنده دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
آرام بخواب بسیجی من!
آرام بخواب پاسدار بی سر من!
آسوده بخواب سرباز تکه تکه شده ی من!

در میان این بیابان بی سر و صدا و آرام، میان این همه مین پاکسازی نشده و سیم خاردارها، مهمات و اسلحه، آرام بخواب عزیز من!

میان این خاکریزهای آرام و خاموش، بدور از زرق و برق شهرها، بین این تکه های انفجاری، میان کانالهای انبوه از مهمات.آرام بخواب همراه من، ای عزیزتر از جان!
آرام بخواب که آسایش و راحتی شما فقط در بطن بیابیانهاست!

بسیجی بی سر من!
همین جا که هستی، باش. اصلا طرف شهر نیا، وگرنه آنچنان دلت می گیرد که از آمدن پشیمان می شوی.
شما اینجا خوابیده اید و در شهر، همه دنبال مال و مَنال دنیا می روند.
شما اینجا آسوده اید و در شهر، برای پست و مقام، پول و بنز و ویلا، بر سر هم می زنند.

عزیز من!
سالهاست در سرمای زمستان و گرمای تابستان بیابان فکه آرمیده ای.
سالهاست که سر از سجده نماز عشقت برنداشته ای و من، پس از آن روز تلخ پذیرش قطعنامه که که از اینجا رفتم، دگربار پس از سالها دوری، به دیدار تو آمده ام.
با چشمانی پُر اشک، بر سر این خاکریز، بین خمپاره ها و گلوله های آرپی چی، مهماتی که این طرف و آن طرف افتاده اند، نشسته ام و به تو می نگردم.

ای استخوان های در هم شکسته! که هنوز چفیه خونی پوسیده ات برگردن مانده، با من سخنی بگو!
شما را به خدا، ای خفتگان بیابانهای فکه!
یکی تان با من سخنی گوید. یکی تان با من حرف بزند. والا می میرم. این دل دیگر طاقت این همه ریا و نیرنگ، دروغ و مال پرستی و مقام خواهی مردم شهر را ندارد.
اینجا به پناه جویی آمده ام. پناهم دهید.

ای جمجمه های پراکنده!یکی تان به زبان آید و با من حرف بزند.
بگوئید که مناجات شبانه تان چگونه می گذشت.

از دعاهای کمیل و توسلتان حرفی نزنید. از ترکشها و نیروها. منورها و مینها حرفی نزنید، که خود با شما و همرزمتان بودم.
از اینها نگوئید که حالا ما باید چه کنیم؟
تکلیف چیست؟

ای طلاییه داران شعار "عمل به تکلیف"، ما چه کنیم؟
در این میانه که هرکس به فکر دنیای خویش است پا روی سر دیگران می گذارد تا بالاتر رود، ما چه کنیم؟

آی تخریبچی تکه پاره شده بر روی مین!
آی استخوانهایی که هنوز روی سیم خاردارهای حلقوی مانده اید!
آی بدنهای ته کانال خفته!
آی اجساد زیر خاکریزها مانده!
با من حرف بزنید.

شما دو نفر که در آغوش یکدیگر شهید شدید و حالا، حتی جداسازی اسکلتتان مشکل است.
لااقل یکی تان با من حرف بزند.

ای پلاکهای بی صاحب!
ای اجساد بدون پلاک!
بیائید باهم درد دل کنیم.

خدایا!
به این دل امان بده تا حرفش را بزند.
به این حلقوم رمقی دِه تا درد سالها جدایی از این خاکریزها را فریاد کند.

فکه ای ها و شلمچه ای ها!
آی ساکنین بیابانهای رقابیه!
این دل، بی شما پر درد است.
حرفی بزنید تا مرهمی بر آن نشیند.

آن حنجره ای که تیر کالیبر، تکبیرت را قطع کرد!
با من حرف بزن.
بگو این دل دیوانه را به کجا برم تا آرام گیرد.

آی دیده بانی که کنار دوربینت افتاده ای!
به من بگو با این دوربین کجا را می جستی؟
خطوط دشمن را یا زردی گنبد طلا را؟

و اگر با من حرف نمی زنید، پس گوش فرا دهید تا من حدیث سالها فراق را باز گویم!
تو! ای استخواهایی که کنار بیسیم افتاده ای!
تو که هنوز چفیه پوسیده خونی ات دور استخوانهای گردنت مانده، با تو هستم!

آی کسانی که نان خشک می خوردید، روی خاک می خوابیدید!
ببینید که برای مرغ و بنز و ویلا چه می کنند.

من اینجا آمده ام تا خبری از شما به افسردگان شهر برسانم.
من اینجا آمده ام تا ببینم شما که همه کارها را زود تمام می کردید و برمی گشتید، چرا این همه سال اینجا مانده اید؟
مگر کاری مهمتر یافته اید؟

من اینجا به تفحص پیکرهای شما، که به جست وجوی جسد گمشده ی دل خویش آمده ام که آخر جنگ همین جا سُکنا گرفت.

و شما ای سیزده پیکری که دست در دست هم پیدا شدید!
ببینید که یاران، هنگام یافتنتان چگونه آه و فغان می کنند.

شما را به خدای شهیدان!
ما را مَدد رسانید تا در این مرحله سخت که بعضی به بهانه سازندگی و اقتصاد، به اِنهدام معنویت رضایت داده اند، از هدر رفتن خون پاک شهدا جلوگیری کنیم.

از خدا بخواهید تا تَه مانده آن جام که به شما نوشاندند را، به ما بچشانید.
ما را بخوانید تا به شما ملحق شویم و از این همه مِحنت و رنج رها شویم!
مصطفی رحیمی

مرداد 1367

دیدگاه شما