به گزارش سایت گرو، هوا ابری بود و کمی سرد اندک نسیمی در شهر برزول در حال وزیدن است ساعت 12 شب در یکی از شبهای فروردین 94 است...
هوا کاملآ تاریک است و صدای کفش هائی که بروی پای یک مرد است همراه با زوزه چند سگ سکوت آرام شب را در هم می شکند... مرد تنها ،کمی نزدیک می شود آری همان یاردیرین روزهای نچندان دور دوست همدل و همسایه قدیمی ما در کوچه بهشت است..
ازدور چهره اش آشکار نبود ولی به محض نزدیک شدن به نور لامپ قیافه درهم شکسته و دود زده اش نمایان شد.. او را شناختم ..ازآن همه چولگی و پریشان حالیش دلم گرفت و به حالش دلم سوخت.. ولی کاری از دستان خالی من برنمی آید و زاردیدن آن یار برایم سنگین است چرا که او اسیراست اسیر افیون و مخدری که آهن و پولاد را هم درهم می شکند و چه بسیار مردان استواری که راهی گورستان کرده است مخدرات ...و چه بسیار خانواده ها که ازهم متلاشی..
او نزدیک می شود دستان نحیف و ضعیف او در دستان من قرار می گیرد و من به یاد روزهای شکوه و صلابتش دستانش را به گرمی می فشارم سال جدید را به او تبریک می گویم دست به شانه هایش می کشم بوسه ای بر گونه اش می نشانم و به یاد روزهای خوش آن روزگار که هیبت و شکوهش در اندامی قوی و قدرتمند جلوه داشت به فکر فرومی روم .. او برعکس عادت دیرینه اش لب به اعتراض وا می کند و از ناملایمات زندگیش سخن می کند و درپاسخ به سوال من که...... تودیگر چرا؟؟؟ فقط سکوت می کند وسرش را پائین می اندازد و زیرلب زمزمه ای کوتاه می کند .. و برگردش روزگار گلایه و هزار سخن مختلف ازهرباب را آغاز می کند و از رفیقان ناباب سخن به میان می آورد ... هرچند بساری از گفته هایش فقط توجیح است و افراد دیگر درآن موقعیت بسار موفقند و سرزنده ...
شرط فلاح و رستگاری انسان را اندیشه سالم و رفیقان شایسته بیان می کند و بر عمر تلف کرده خود بسیار حسرت می خورد و گوئی دوست دارد برگردد و بجای شبگردی درکنار همسر و فرزندش باشد.
او روزگارانی خوش داشت درسال های نچندان دور (کار خوب ، وضعیت مالی مناسب و بدنی عاری ازاعتیاد قوی و قدرتمند).. ولی رفیقان نا باب دشمنی برای سلامتی او شدند ... جسم قوی و قدرتمند در برابر اعتیاد کم می آورد پس انداز مالیش دود می شود و تنها دقدقه اش تامین هرو ئین و نئشگی کوتاه و گذرای آن است..روزگار خوش او در سالهای نچندان دور حسادت رفیقانش را برمی انگیخت ..
تعجب می کنم دهانی خالی از دندان، چهره ای سیاه و ظلمانی، اندامی ضعیف و صدائی لرزان که حکایت از یک بیماری مهلک دارد.. بسیار عجله دارد و فقط در انتظار مکانیست تا بتواند با مصرف مواد اندکی آرام گیرد ..
خلاصه بعد از گفت و شنودی نیم ساعته مکان تهیه مواد افیونی مهلکش را جویا می شوم ... او صادقانه می گوید روزگاری برای تهیه اش مجبور بودم به روستاهای اطراف بروم و این شرایط برایم سخت بود ولی چند وقتیست که به راحتی در همین برزول پیدا می شود و نیازی به طی طریق نیست...هرچند نسبت به جاهای دیگر کمی گران است.
او هر لحظه ماندن برایش کمی سخت و سختر می شود طاقت بدنیش سررسیده و علائم خماری خود را بیشتر نشان می دهد ساعت نزدیک 1بامداد است و با اسرار از من خداحافظی می کند از او می پرسم کجا می روی .. تنها جوابش باشگاه است.. شنیدن این کلمه بازهم در من تلنگری ایجاد می کند نام مقدس باشگاه باشگاهی که روزگاری مجالی برای پهلوانان بود پهلوانانی مرد و باغیرت.. باشگاه عمو غلام عموغلامی که مردانه زیست...
ولی باشگاه آن روز دیگر باشگاه بدنسازی و قدرت نمایی مردان نیست.. باشگاه تبدیل به خرابه ای شده است که پهلوانانش افراد معتادند.. ویرانه ای در انتهای برزول .. جمع خانه ای برای بیماران و مطرودان بیحال و وامانده...
خلاصه کلام او رفت و با خود گفتم شمع جانش سوخت تا شمع دستانش روشن بماند.. او افراد ی چون او مجرم نیستند و به دید مجرمانه نباید به آنه نگاه کرد بیمارند وباید برای درمان چاره ای اندیشید چاره ای اصولی و تدبیری هدفمند...
گفت و گو از علی ترکاشوند
انتهای پیام/
دیدگاه شما