به گزارش پایگاه خبری گرو به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا، پنجم جمادی الاولی یا همان روز پرستار؛ روزی که با آمدن نامش بی اختیار یک دست روپوش سفید در ذهن تداعی می شود و رفتارهای مهربانانه پرستاری که با دردهای بیمارش سر می کند و بی شک صبر زینبی یکی از خصائص این جامعه است و به همین دلیل است که روز ولادت حضرت زینب(س) به نام روز پرستار نامگذاری شده و در این روز از جامعه پرستاری تجلیل بعمل می آید.
ماجرای پرستارانی که پرستار هستند اما پرستار نیستند!
اما در این میان هستند زنانی که نه روپوش سفید بر تن دارند و نه حقوق ثابت از دولت دریافت می کنند؛ نه شیفت کاری ثابت و متغیر دارند و نه حتی در روز پرستار با شاخه گل از آنها تقدیر می شود!
همان زنانی که سالهاست پرستارند اما هیچ گاه جامعه پرستاری سرپرستی آنها را برعهده نگرفته. همان زنانی که سالهاست بیمار تختخوابی و ویلچری دارند اما تاکنون کسی آنها را با نام پرستار صدا نکرده؛ همان زنانی که "پرستار" هستند اما "پرستار" نیستند و از تمام خصائص پرستاری تنها صبر زینبی را به ارث برده و مصائب عمه سادات را الگوی زندگی خود قرار داده اند.
ثریا نجفی یکی از آنهاست. وی هم "پرستار" است و هم "پرستار"!
سی سال برابر با ده سال!
وی در توصیف زندگی خود اینگونه توضیح می دهد: همسرم در تیرماه سال61 مجروح شد و ما در سال64 باهم ازدواج کردیم. من سال دوم پرستاری بودم که تصمیمم را گرفته بودم که حتما با یک جانباز ازدواج کنم. برایم مهم نبود که جابناز دو پا قطع باشد یا نابینا یا قطع نخاع اما "آقا رضا" سال64 در یکی از عملیاتهای دفاع مقدس قطع نخاع شده بود. خانواده ام به هیچ وجه راضی نبودند. تقریبا دو سال با آنها جنگیدم تا آنها با تصمیمم مبنی بر ازدواج با یک جانباز موافقت کنند.
وی که کارشناس پرستاری است و از 20 سال سابقه کار پرستاری، پانزده سالش را در عرصه مدیریت این رشته گذرانده است، در ادامه اظهاراتش می گوید: در روزهای ابتدایی ازدواجمان شناخت چندانی با جانبازان قطع نخاعی نداشتم. با برخی اساتیدم مشورت کردم و می خواستم اطلاعاتم در رابطه با این افراد بیشتر شود اما آنها به من گفتند عمر مفید آنها نهایتا 5 سال است و بعد از این مدت فوت خواهند کرد!
من با تمام این شرایط همسری یک جانباز قطع نخاعی را پذیرفتم. نمی گویم زندگی با یک جانباز با شرایط خاصی که دارد راحت است اما قطعا به آن سختی که فکرش را می کردم و بقیه می گفتند نبود. ما امروز وارد سی امین سال زندگی مان شده ایم اما این سی سال به شکلی بر ما گذشته که گویا ده سال قبل، عقد ازدواجمان بسته شده است.
امروز پسرم دانشجوی رشته دکتراست و از تصمیمی که سی سال قبل گرفتم راضی هستم.
وی اظهاراتش را با انتقاد از کشته شدن روح معنویت جامعه پایان داد و گفت: متاسفانه این روزها معنویت از جامعه ما رخت بر بسته و کمتر کسی به این موضوع توجه می کند. جوانان برای ازدواج موانع سختی مانند مهریه های سنگین، خانه و ماشین و تجملات مقابل خود می گذارند در حالیکه روح واقعی زندگی چیزی غیر از اینهاست.
اما بتول حمزه ای یکی دیگر از همین پرستارهاست با این تفاوت که خانم حمزه ای برخلاف خانم نجفی با یک فرد سالم ازدواج کرده و بعد از 7 سال زندگی مشترک، همسر ایشان در یکی از عملیات بدر و در سال 64 جانباز شدند.
روایت این پرستار نمونه از روزهای سخت خبردار شدن از جانبازی همسرش شنیدنی است: انگار خودش می دانست این سری که به منطقه برود قرار است اتفاقات خاصی رخ دهد. چند روز قبلش ما را به مشهد و پابوسی آقا امام رضا برد. یک دختر شیرخواره داشتم و یک دختر حدودا دو ساله. دختر کوچکم در مشهد به شدت مریض شد و پس از سفر همسرم می خواست به جبهه برود. هرچه اصرار کردم که نرو، من توان نگهداری نوزاد مریض شیرخواره را ندارم قبول نکرد. گفت خدا نگهدارتان است.
راننده ماشین های سنگین بود؛ از طرف جهاد آموزش دیده بود.
قرار بود آخر اردیبهشت64 از منطقه برگردد. بیست و سوم تماس گرفت و گفت به غرب می رود و از آن سمت به تهران می آید، بیست و پنحم هم یک تلگراف فرستاد و نشان می داد حالش خوب است اما من دلشوره عجیبی داشتم. روز بیست و هفتم اردیبهشت بود که با دوستانش ارتباط گرفتم و گفتم دلشوره من الکی نیست. یا برایم خبری می آورید یا خودم و دو دخترم فردا به اهواز می رویم. رضا این دفعه با حالت خاصی رفت. من مطمئنم اتفاق خاصی افتاده. انگار تهدیدم کار خودش را کرده بود و دوستانش خبرم را به گوشش رسانده بودند.
حوالی ظهر بود که خودش تماس گرفت و گفت گرما زده شده و در یکی از بیمارستان های تهران بستری است. با هر زحمتی بود و با تمام مشقت هایی که با دو فرزند کوچک داشتم خودم را به بیمارستان رساندم. جلوی در بیمارستان پدر همسرم را دیدم که چشمانش از شدت گریه کاسه خون بود. تعجب کردم. بهش گفتم من خود با رضا صحبت کردم. زنده است. چرا گریه؟!
جوابم را نداد. دستم را گرفت و مرا به اتاق رضا برد. همه چیز عادی بود. صورتش عادی؛ فقط یک ملحفه سفید روی پاهایش انداخته بودند و به محض اینکه مرا دید گفت همسرم آمد. پرستارها آمدند و یکی یکی دکتر را ضدا زدند و به او گفتند همسرش آمد. (خودش قبل از اینکه من بیایم به دکترها گفته بود هر مجوزی که می خواهید باید از همسرم بگیرید، همه کاره زندگی من همسرم هست.)
رضا به محض اینکه مرا دید حالش بد شد. شروع کرد به فریاد زدن. چند نفر از پرستارها روی پاهایش افتاده بودند و آنها را محکم نگه داشته بودند اما رضا بلند فریاد می زد پاهایم مانند بادکنک شده و بالا می رود. پاهایم را نگه دارید. از شدت درد و فریاد بی هوش شد.
من را پیش دکتر بردند.
"شاید دیگه نتواند روی پاهایش راه برود...
شاید دیگر کنترل ادرار و مدفوعش را نداشته باشد...
شاید..."
او آرام شاید ها را برای من ردیف می کرد و آسمان روی سرم خراب می شد. شایدهایی که همان موقع خوب فهمیدم که قرار است قطعیت پیدا کند.
روزهای سختی بود...
بستگانش آمدند و گفتند: پسر ما اهل جبهه نبود، تو این بلا را سرش آوردی!
از همان لحظه گریه من قطع شد و با خودم گفتم، خودم پای همسرم می ایستم و تا امروز هم ایستادم.
همان روزهای اول یک عمل جراحی خیلی مهم داشت. دکتر صراحتا به من گفت محال است از اتاق عمل زنده بیرون بیاید. دو عمل در چند روز و بیهوشی سنگین و ...
خیلی سخت به هوش آمد، تا چند روز به دلیل ضایعه نخاعی نمی توانستند به او آب دهند، لبهایش ترک خورده بود و اصلا حال و روز خوشی نداشت. هیچ کس کنارم نبود. نه خانواده خودم و نه خانواده همسرم و نه مردم.
بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد، صحبت از آسایشگاه جانبازان بود. "شیرازی" التماس می کرد که مرا آسایشگاه نبرید. چادرم را گرفته بود و می گفت من نمی خواهم به آسایشگاه بروم.
دکترها می گفتند شما حتی 24 ساعت هم نمی توانی او را با شرایط خاصی که دارد تحمل کنی. اما من خواستم و او را به منزل بردم و خودم از او نگهداری کردم.
روزهای خیلی سختی بود. فیزیوتراپی، آب گرم، ورزش و ... همه و همه را یک تنه در کنار دو فرزندی که داشتم انجام می دادم.
شیرازی وقتی برای اولین بار ویلچرش را دید، سه روز گریه می کرد و می گفت برایم ماشین آورده اند!
روزهای سختی بود؛ خیلی سخت...
یک مریض دو سه روز عزیز است حتی برای نزدیکان و بستگان خودش اما ما سالهاست که کنار هم هستیم. شاید بعضی مواقع فشار زندگی و سختی های آن زبان شکوه آدم را هم باز کند اما از شرایط فعلی راضی هستم و خدا را شاکر."
هر چند پای درد دل بعضی پرستارها که بنشینی پنجاه سال هم کم باشد برای شنیدن روایت سختی هایی که طی سی سال متحمل شده اند اما قرار ما همین بود. همین تلنگری که یادمان باشد چه کسانی از چه کسانی پرستاری می کنند و صبر زینبی یعنی چه؟ یادمان باشد که اگر امروز من و تو آرام و آهسته و در امنیت گام بر می داریم، پرستارانی هستند که هنوز هم خونآبه زخم های سی سال قبل را تمیز می کنند و با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته اند. یادمان باشد که مدیون چه کسانی هستیم.
پرستارهایی که پرستار هستند اما پرستار نیستند!
دیدگاه شما