تازه های سایت

کد مطلب: 4370
21. آبان 1391 - 8:19
روایت تکان‌دهنده رزمنده ارمنی از روزی که به اسارت درآمد

سایت گرو به نقل از فارس: هنوز حالم سر جا نیامده، وصیت‌نامه‌ای را که عکس امام خمینی روی آن بود و قبلاً نوشته بودم، از جیب پیراهنم بیرون کشید و دوباره فریادش بلند شد. بعد مشت پرش را به صورتم کوبید و محکم به زمین خوردم. حالا دیگر می‌دانستم کسانی که کتک می‌خورند، جرم‌شان چیست!

خبرگزاری فارس:<br />
روایت تکان‌دهنده رزمنده ارمنی از روزی که به اسارت درآمد

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، توطئه‌ها و تهدیدهای بسیاری از جانب سلطه‌گران خارجی و دست‌ نشانده‌‌های داخلی آنان کشورمان را نشانه گرفت و این حادثه بزرگ را دستمایه تهاجم قرار داد که در این میان با شروع جنگ تحمیلی این تهدیدها به اوج خود رسید. در مقابل، همه اقشار و اقوام ایرانی با حضور کم‌نظیر خود دفاع جانانه‌ای را رقم زدند. روایت زیر از آزاده جانباز «سورن هاکوپیان» از کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کُشد» است که از نظرتان می‌گذرد.

***

پرچم عراق، روی تپه 408، بدجوری خار چشمم شده بود. شلوغی اطرافش، مثل کاریکاتورهای بدون شرح روزنامه‌ها بود. سربازهای عراقی اسلحه‌هایشان را روی دست گرفته و دور آن می‌رقصیدند. نفهمیدم بچه‌های تند و تیز گردان، از چه نقطه‌ای خدمت‌شان رسیدند. صدای رگبار ُگلوله‌ها که بلند شد پرچم را روی زمین انداختند و سنگر گرفتند.

زیر مسیر نگاهم، بچه‌ها را دیدم که میان شیارها جابه‌جا شدند. عراقی‌ها هم، آتش سلاح‌هایشان را روی آنها باز کردند، اما وقتی تانک‌ها فرمان تعقیب گرفتند، فاجعه‌ها، رقت ‌انگیزتر شکل گرفتند. دوشکاها و لوله‌های تانک، همزمان به کار افتادند و شنی‌ها، پیکر مطهر شهدا و زخمی‌ها را له کردند. با دیدن آن همه سفاکی، افسوس می‌خوردم که نمی‌توانم کاری انجام دهم. آنقدر ناتوان شده بودم که حتی سایه صخره نیز، روی پیکرم سنگینی می‌کرد و زیر فشارش، بدنم به شدت می‌ لرزید.

مهیای سفر، روح و فکرم هر دو بال گرفتند؛ یکی به سوی ابدبیت و دیگری به‌ سوی زندگی. افکارم بود که چشم‌هایم را به روی دنیای شهادت می‌بست و می‌خواست به ادامه زندگی، امیدوار باشم، اما هیبت وحشتناک تانک دیگری که از میان دو تپه بیرون می‌آمد، حس تلخ مرگ را بر وجودم مستولی ساخت. راننده تانک، پدال گاز را که می‌فشرد، صخره به شدت می‌لرزید و سایه‌اش کوتاه‌‌تر می‌شد.

شاید لحظه‌ای، تماس سرد و سخت سنگ را با بدنم احساس کردم که با توقف تانک، آرام گرفت. حال آدمی را پیدا کرده بودم که میان شعله‌های آتش، قصد فرار دارد، اما نمی‌داند کدام سو کم‌عرض‌‌تر است.

از میان پلک‌های نیمه بازم، تانک را زیر نظر گرفتم. چند نفر از اطرافش جلو آمدند و مقابل صخره، به دنبال چیزی قدم زدند. یکی روی زمین زانو زد و چشم‌های قورباغه‌‌اش را به من دوخت. لوله تفنگی به سویم نشانه رفت و با تهدیدخواست به سویش بروم. فانسقه‌ام را باز کرده و به سویی پرتاب کردم تا بدانند اسلحه‌ای ندارم. سرباز که خودش را عقب کشید، دوشکای تانک، بی‌رحمانه رگبارش را به سویم باز کرد. صورتم زیر ضربه برخورد تکه‌های سنگ، دریای درد شد. دقایقی بعد، وقتی گرد و خاک فروکش کرد، دستی یقه‌ام را از پشت سر چسبید و از زیر صخره بیرونم کشید.

وقتی سرباز عراقی روی زمین رهایم کرد، نگاهم را به صورتش دوختم. شاید با او هم چندین بار بر سر یک سفره نشسته بودیم و در آن هنگام، آنچنان افروخته بود که حس انتقام‌جویی را می‌توانستم از فشار دندان‌هایش به یکدیگر بخوانم. نگاهی به زخم‌های پایم انداخت و بی‌رحمانه، پایش را روی رانم گذاشت. دلم از درد ریش شد و مثل مار در هم پیچیدم.

بچه‌های گردان هم دست‌ بردار نبودند؛ از هر فاصله‌ای گلوله‌هایشان را شلیک می‌کردند. به همان بهانه، زیر ضربات مشت و لگد عراقی‌ها، روی زمین می‌غلتیدم. با رسیدن اسرای دیگر، تعدادمان بیشتر شد. چند نفر نگهبان، مأمور شدند ما را عقب ببرند. یکی‌شان، راننده تانکی را صدا کرد و از او کمک خواست. تانک با ویراژی تند و وحشتناک، مقابل‌مان ایستاد. نمی‌دانستیم چه باید بکنیم، تا اینکه درجه‌دار عراقی، زیر فشار سر نیزه‌ها، با اشاره به محفظه کوچک و تنگ موتور تانک، از ما خواست وارد آن شویم. ناچار، دستم را به قسمتی گرفتم تا بالا بروم.

هنوز پای زخمی‌ام را بالا نبرده، صدای یکی از سربازان عراقی بلند شد و سر گروهبانی از راه رسید. با آمدن درجه‌دار عراقی، کمی احساس امنیت کردم و از تانک فاصله گرفتم. یکی از بچه‌ها، به کمکم آمد و دستش را زیر بغلم فرو کرد. درجه‌دار عراقی سرش فریاد کشید و مرا رها کرد. روی زمین نشستم و چشم به پشت سرم دوختم. دو نفر از بچه‌های گردان، مجروحی را که پای قطع‌ شده‌اش به پوستی متصل بود، همراه با دو نگهبان، کشان‌ کشان به طرف ما می‌آوردند. مجروح کاملاً بی‌حال بود و خون از پایش روی زمین می‌ریخت. درجه‌دار عراقی فریادی کشید و کلماتی را با عصبانیت به زبان آورد. نگهبان‌ها در واکنش، سر نیزه‌ها را روی بدن بچه‌ها گذاشتند. آنها هم چند قدم را بلند برداشتند. اما مثل اینکه موجب رضایت درجه‌دار عراقی نبود.

کمی روی زمین عقب کشیدم تا در مقابل عصبانیتش، خودم را حفظ کنم. فهمید و به طرفم آمد. لگدی حواله‌ام کرد و خواست برخیزم. مجبور شدم با تکیه بر دوستان بلند شوم و بایستم. حالا دیگر مجروح را که خفیف ناله می‌کرد، کنار تانک آورده بودند. درجه‌دار عراقی، محکم روی سینه‌ام کوفت و با پس زدن من که سد راهش شده بودم، به طرف مجروح رفت و از او خواست از بدنه تانک بالا برود.

درجه‌دار عراقی، خوب می‌دانست این امکان برای او وجود ندارد که با پای قطع ‌شده‌ای که درحال خونریزی است، قدم از قدم بردارد. با این حال با تشر و کلماتی که از نوع ادایش می‌شد فهمید‌ فحش است، اصرار داشت مجروح بالا برود. شرایط مجروح هم به گونه‌ای نبود که در مقام دفاع از خود، زبانی و یا تکان دادن سر، جوابی بدهد.

عراقی سفاک، وقتی دید مجروح هیچ توجهی به خواسته او ندارد، تلاش کرد تا زیر فشار سرنیزه‌ها و مشت و لگد، به خواسته‌اش برسد. میزان جنون به حدی در وجود او بالا رفته بود که سرانجام وحشیانه‌ترین عمل را انجام داد؛ لبخند تلخی روی لب آورد و دست‌ها را زیر بغل مجروح برد. سپس او را به سینه تانک چسباند، با یک حرکت تند و وحشیانه، پای قطع‌ شده را از بدن مجروح جدا کرد و به سویی انداخت. بعد با عصبانیت و حس پیروزی، دوباره از او خواست تا روی تانک برود. تهوع، مثل بیماری مسری، میان ما و نیروهای عراقی ناظر بر این عمل، شیوع پیدا کرد.

همه از تانک و صحنه حادثه فاصله گرفتند. من، درد را کاملاً‌ از یاد برده و مسخ آنچه می‌دیدم، دلم می‌خواست فریاد بکشم و فریادرسی را بخواهم. چقدر تحمل آن لحظات برایم سخت بود. از دست کسی کاری بر نمی‌آمد و مجبور بودیم زیر فشار سر نیزه و گلوله‌، شاهدانی باشیم که به امید آزادی، ثانیه‌ها را می‌شماریم. درجه‌دار عراقی، هنوز دست ‌بردار نبود. ککش هم نمی‌‌گزید و در حالی که مجروح روی زمین افتاده بود، با تهدید، از او که نیمه جانی بیشتر نداشت، می‌خواست بالا رفته و داخل محفظه موتور تانک شود.

با اینکه دیگر دیر شده بود، برای نجات جسم بی‌جانش، همگی به التماس افتادیم و صداها را بالا بردیم. سر و صدای زیاد باعث شد یکی از افسران عراقی خودش را به ما برساند. ورودش، نور امید ایجاد کرد و لحظه‌ای با درجه‌دار دیوانه، گفت‌وگو کرد. او آرام گرفت و گوشه‌ای روی زمین نشست. تازه نفس‌های حبس شده را رها کرده بودیم که ناظر دور دیگری از وحشی‌گری آنها شدیم.

زیر چشم اکثر ما، سیاه و کبود بود. از میان دندان‌های شکسته و لب‌های ورم کرده تعدادی، خون جاری بود. چند نفر از شدت ضرباتی که خورده بودند، روی زمین افتاده و توی خودشان می‌پیچیدند. سالم‌های بی‌رمق، ستون زخمی‌ها شده و مشکل می‌توانستند سرپا بایستند. هیچ‌کدام وضع مناسبی نداشتیم. ورود افسر عراقی تا حدی ما را آرام کرده بود، اما او درنده‌تر از درجه‌دارش بود. دستور داد همه در نقطه‌ای جمع شویم. بعد از آن، تانک‌ها با سرعت زیاد وارد میدان شدند و به میان ما تاختند. سالم‌ها فرار کردند و زخمی‌ها جان دادند. داخل شنی تانک‌ها، مثل جوی آب، خون جاری بود.

پیکرهای دو نیم شده تکان می‌خوردند. از ترس و وحشت، ماتم برده بود، حتی نمی‌توانستم اسمم را به یاد بیاورم و علت حضورم در سلاخ‌خانه را بدانم. نگهبان‌های عراقی، دوباره ما را جمع کردند و کنار تانک‌ها، مجبورمان کردند بالا برویم. روی تانک، جای مناسبی برای نشستن وجود نداشت. هرکدام قسمتی را چسبیده بودیم تا حین حرکت، پایین نیفتیم. راننده بی‌انصاف هم، هر چه عقده داشت بر سر پدال گاز و ترمز خالی می‌کرد.

تکان‌های شدید، باعث شد چند نفری روی زمین بیفتند. میانه راه نیز، چند بار برجک را چرخاند و تعدادی دیگر پایین افتادند. هرم حرارت بدنه تانک و آفتابی که قائم روی سرمان می‌تابید، حسابی رمق‌مان را گرفته بود. تانک زوزه‌ کشان، خود را به قبرستان عراقی‌ها که نزدیک قرارگاه‌مان بود، رساند. همه پیاده شدیم و همان‌جا، ردیف کنار هم ایستادیم. جوخه اعدام هم مقابل‌مان صف کشید و به دستور افسر عراقی، گلنگدن‌ها را کشیدند.

آماده شنیدن صدای رگبار، یکی از افسران ارشد عراقی، پا در میانی کرد و کامیون‌ها از راه رسیدند. به دستور افسر عراقی، به صورت نشسته، صف بستیم و پیراهن‌ها و زیرپوش‌ها را درآوردیم. محتویات جیب‌ها را میان دست‌های یکی از درجه‌داران خالی کردیم. هیچ چیز برایمان نگذاشتند.

حتی حلقه‌های ازدواج و ساعت‌هایمان را نیز جمع‌ کردند. این میان، علت کتک خوردن بعضی‌ها را نمی‌فهمیدم، تا اینکه نوبت به من رسید. سرم روی شانه بغلی دستی بود و پای زخمی‌ام را دراز کرده بودم. درجه‌دار عراقی وقتی به من رسید، با دست اشاره کرد تا سر پا بایستم. به زخم‌های پایم اشاره کردم و نالیدم. لگدش روی سینه‌ام خوابید و با غضب سرم فریاد کشید. ناچار ایستادم. سرباز عراقی، پیراهن خونی‌ام را نشان داد. نگاهش را به خون‌های خشکیده روی آن انداخت و کلماتی را بلغور کرد. بعد سیلی محکمی روی صورتم نواخت.

درحال سرنگون شدن، سرباز عراقی مرا نگه داشت. هنوز حالم سر جا نیامده، وصیت‌نامه‌ای را که عکس امام خمینی روی آن بود و قبلاً نوشته بودم، از جیب پیراهنم بیرون کشید و دوباره فریادش بلند شد. بعد مشت پرش را به صورتم کوبید و محکم به زمین خوردم. حالا دیگر می‌دانستم کسانی که کتک می‌خورند، جرم‌شان چیست و مجازات شدن به خاطر این جرم، چه غروری در انسان به وجود می‌آورد.

دیدگاه شما